آرمین جونآرمین جون، تا این لحظه: 12 سال و 12 روز سن داره
مامان جونمامان جون، تا این لحظه: 32 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
بابا جونبابا جون، تا این لحظه: 39 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

دنیای شیرین نی نی ما

عکس

پارک زیر خونه ی مامانم اینا عزیز دلم خیلی خوشحالم که پسر به این شجاعی دارم.آفرین.آویزون شدی و اصلا نمی ترسی.ولی پویا خوشگلم می ترسید. بعد این شیطونی هاتون طبقه پایینی اومد و گفت آروم تر بازی کنین خیلی سر و صدا می کنین.منم آرمین رو گفتم که همسایه بخاطر تو اومده و داره دعوا می کنه.آرمین هم همش می گفت مامانم معذرت می خوام. کلاه جدید آرمین پسر مامان در حال نقاشی رنگ کردن.خیلی تمیز رنگ می کنی. اینم کلوچه یزدی های من تو فر.دیگه تصمیم دارم کیک نپزم.این آخرین کیکیه که پختم. لان 4 روزه شب و روز به کوب این حیوونات دستته.حتی می خوابی هم تو دستته.دیگه دستت سوراخ شده....
22 آبان 1393

سوتی مامان

امروز 22 آبان یهو به سرم زد گواش هارو ببرم تو حموم تا آرمین بازی گنه و نقاشی بکشه.دیدم گواش ها خشک شدن و رنگ روغن داریم.اینقدر هواسم به بازی و ذوق کردن آمین بود که اصلا حواسم نبود رنگ روغن سخت پاک میشه.خلاصه لباس های آرمین رو دراوردم و از رنگ آبی و قرمز و زرد یکمی ریختم کف حموم.شروع کردیم به نقاشی کشیدن.همه جامون رنگی شده بود.یهو رفتم دستم رو بشورم دیدم پاک نمی شه و هی بیشتر میشه.موندم. تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم.کف پاهامون و دستامون پر رنگ شده بود نمی تونستم بیام بیرون حموم ی چیز بیارم تا حموم رو تمیز کنم.خلاصه به ی بدبختی حموم رو تمیز کردم.هر چی می ساویدم بیشتر می شد.یجارو تمیز می کردم تا میرفتم یجای دیگه رو تمیز کنم میدیدم دوباره جایی ک...
22 آبان 1393

آرمین و پویا

جمعه که از شمال برگشتیم چون حسن شنبه شیفت بود من خونه مامانم اینا موندم و بابام شنبه من و آبجیم رو آورد خونمون.آرمین با پویا لج کرده بود و همش بهش گیر میداد و نمیزاشت با اسباب بازی هاش بازی کنه.یا دعوا می گرفتن یا همدیگرو میزدن.آرمین هم فقط واسه پویا طفلی قلدره پیش بقیه موشه.یکبار ی بچه یک ساله و نیمه اومد آرمین رو زد و آرمین هم هیچکاری نکرد و زد زیر گریه.اون موقع دلم می خواست آرمینم اون بچه رو میزد. یه وقتایی حال میده بچه ها باهم میجنگن. از مامانایی که به بچه هاشون هیچی نمی گن و بچه هاشون بقیه رو اذیت می کنن حرصم میگیره.ههههههه.آوازه ی قلدری آرمین همه جا پیچیده و همه وقتی آرمین رو می بینن میگن این آرمینه؟؟؟اینقدر همه ازش گفتن دلمون م...
20 آبان 1393

خدا رو شکر که به خیر گذشت

جمعه 16 آبان که داشتیم میومدیم تهران 7-8 کیلومتر بیشتر نرفته بودیم که بابام یهووووویی تصمیم گرفت لیوان چاییش رو بشوره.اولین باری بود که این کارو میکرد.همیشه تو لیوانش یک ذره آب میریخت و ی تکونی میداد و از شیشه آب لیوانشو خالی می کرد.دیگه وانمیستاد.خلاصه همین جور که مشغول شستن لیوان بود یهو دید از زیر ماشین داره بنزین میریزه و باک بنزین ماشین سوراخ شده.آروم آروم حرکت میکردیم و همش استرس داشتیم که نکنه یهویی ماشین منفجر شه.خیلی استرس داشتیم.بابام هر دویست متر نگه میداشت.کلی نگران بودیم.من تموم هواسم روی آرمین بود.اگه خدایی نکرده ماشین منفجر شه و درا قفل شن چیکار کنم.خییییییییلی خییییییییییلی سخت بود.توی همون نیم ساعت کلی فک کردم و نگران ...
17 آبان 1393

عکس بچگی بابایی

اینم عکس بابایی وقتی بچه بود.متاسفانه من عکسی از بچگیم ندارم.فقط یدونه دارم که اونم با لباس عروس زیر درخت پرتقالم.خیلی گوگولی بودم. باید بگردم و پیداش کنم بعد عکسش رو میزارم. همه میگن آرمین خیلی شبیه منه و به آرمین میگن زهرا کوچولو.آرمینم میگه زهرا کوچولو نیستم من آرمینم.هههههههههههه.ولی به نظرم ی اپسیلون شبیه این عکس باباشه.نظر شما چیه؟ ...
6 آبان 1393

پسر بد

کلوچه ی مامان جدیدا خیلی پسر بدی شدی.از پویا یاد گرفتی وقتی دعوات می کنم جوابمو میدی.اصلا ازت انتظار نداااااااااارم.کتاب داستاناتو پرت می کنی و مداد رنگی هاتو میریزی زیر مبل ها. مامان..آرمین زود همه رو جمع کن وگرنه میدم به پسر همسایه تا کتاباتو بخونه و رنگش کنه. آرمین..واسم چش غره میره بعد درو باز میکنه میگه برووووووووو بده جدیدا همه چیزو پرت می کنی یا میندازی زیر مبلها و میری از تو فر سیخ جوجه گردون رو میگیری و وسایلاتو از زیر مبل درمیاری. یکروز یه پیرمرد گدا آیفونو زد و صورتش رو چسبونده بود به آیفون و تصویرش وحشتناک شده بود. آرمین دیدتش و از همون موقع از پیرمرد میترسه و هنوزم یادشه.تا شیطونی میکنه میگم اگه ...
6 آبان 1393